قدوس قدوس سبحانک.....شکـوفه هـاى کـوچک انـار هـم از روى شـاخه به
قدوس قدوس سبحانک
جلوى آینه دور خودش چرخید.
موهاى سیاه و بلندش هم چرخیدند.
لپ هایـش سرخ سرخ بـود. عیـن انارهاى روى شاخه درخت. از تـوى آینه پنجـره و درخت انـار پشت پنجـره پیـدا بـود. لبخنـد کـوچکـى زد و به لب هـایـش خیـره شد.
درست عیـن شکـوفه هاى قرمز و مایل به نارنجى انار بـودند. شانه چـوبـى را انداخت روى تاقچه, یقه لبـاسـش را صاف و مـرتب کـرد و قبل از اینکه از جلـوى آینه کنار برود و دوباره از آن لبخندهایى که به قـول خـودش دل را مى برد, زد و زیر لب گفت:
(بهتر از این دیگر نمى شود, زودتر بروم ببینم هارون الرشید با مـن چکار دارد!) دستـى به مـوهایـش که روى پیشانـى اش ریخته بـود کشیـد و با یک حرکت تنـد و سریع عقبشان زد و از اتاق آمـد بیرون. سـوال هاى گوناگـون به مغزش فشار مـىآورد. چـرا هـارون گفت: بهتـریـن لبـاسـم را بپـوشـم؟ بـراى چه گفت:
به بهترین شکل خودم را آرایش کنم؟
سعى کرد دیگر به ایـن مسائل فکر نکنـد در عوض لب هایـش را غنچه کـرد و دوباره از آن لبخندهاى آرام زد.
شکـوفه هـاى کـوچک انـار هـم از روى شـاخه به او لبخنـد زدند.
زنـدانبـان در سیاه و چـوبـى زنـدان را پشت سـر او بست. زنـدان تـاریک و نمنـاک بـود. فقط از روزنه گـرد سقف گنبـدى شکل زنـدان نـور کمـرنگ و بـى جانـى به داخل مى تابید. یکى از دست هایـش را به دیوار گرفت. مواظب بود ناخـن هاى بلندش به دیوار نخورد و خراشیده نشود.
دست ظریفـش روى دیـوار سیـاه و چـرک زنـدان از سفیـدى مـى درخشید.
سعى کرد آرام جلـو برود. زمیـن زندان نمناک بـود و کف دمپایى هاى زردرنگ و سبکـش به زمین نمناک زندان مى چسبید.
خلخالهاى درشت و طلایـى که به مچ پاهایـش بسته بـود, جرینگ جرینگ صدا مـى کرد. با خـودش گفت: زنـدانـى هـر که بـاشـد حتمـا شیفته ام مـى شـود.
چشـم هـایـش را بـاز و بسته کـرد تـا به تـاریکـى زنـدان عادت کند.
با نگاهش دنبال زندانى گشت.
زندانى درست گوشه زندان بود.
آرام آرام رفت طـرفـش. خلخـال پـاهـایـش جـرینگ جـرینگ صـدا مـى کـرد. بل انتم بهدیتکم تفرحون(1).
سـر جـایـش میخکـوب شـد. پـاهـایـش طـاقت جلـو رفتـن نــــداشت.
ایـن آیه را زنـدانـى مـى خـوانـد: صـدایـش تـا عمق روح کنیزک اثـر کـــرد.
عجب صـداى خـوشـى داشت. پـاهـاى کنیزک بـى اختیـار بـرگشت سمت در زنـــدان.
هیکل غلام سیـاه خـم شـده بـود رو به در چـوبـى زنـدان; اگـر کسـى یک دفعه او را مى دید فکر مى کرد از وسط تایش زده اند. یکى از چشـم هایـش را گذاشته بود روى سوراخ گرد و کوچکى که بغل قفل در بـود. مى خـواست هر چه که مى بیند فورا به هارون گزارش بدهد.
کنیزک را دوباره فرستاده بـودند تـوى زندان, تا زندانى را وسـوسه کند نمـى دانست چرا کنیزک به سمت زندانى نمى رود.
چشمش را از روى سوراخ برداشت.
قامت لاغر و درازش را صاف کرد. دستـى به کمرش کشیـد و زیر لب با عصبانیت گفت: از بس تاریک است نمى شود چیزى دید.
چشم هایش را مالید و آرام تف کرد روى زمیـن و دوباره خـم شد و چشمش را گذاشت روى سـوراخ. از آنچه دیـد خشکـش زد, شـایـد خـواب مـى دیـد, امـا نه, بیـدار بـــود.
کنیزک به سجده افتاده بـود. مـوهاى سیاه و بلندش که گـویى با تاریکـى زندان گره خـورده بود, پخـش شده بود روى زمیـن. صورتش پیدا نبـود موها صورتـش را پـوشانده بـودنـد. گـریه مـى کـرد و مـى گفت: قـدوس, قـدوس, سبحـانک, سبحـــانک.
هـارون نشسته بـود روى تختـش و آرام و قـرار نـداشت. بـا کف دستـش مــــى زد روى پیشانى اش و لب پایینى اش را تند و تند گاز مى گرفت. صدایـش در تالار قصر پیچید: به خدا قسم! او را سحر کرده است! آرى موسى بـن جعفر(ع) او را سحر کرده است. با صداى بلند و خشمگیـن پرده هاى حریر و سبک که به دیوار و پنجره هاى گرد و بیضى شکل تالار آویزان بود, لرزید. غلام هـم دست به سینه ایستاده بود. آنقـدر سرپا ایستاده بـود که دوست داشت بـرود یک جـاى دنج و آرام, بنشینـد و تکیه بـدهـد به دیـوار.
داشت به مـوسـى بـن جعفر(ع) فکر مـى کرد و تاءثیرى که بـر روى کنیزک گذاشته بـود.
به کنیزک نگـاه کـرد که گـوشه اى کنـار کنیزان دیگـر ایستـاده بـــود. داشت زیر لب چیزى زمزمه مى کرد.
حتما مـى گفت: قدوس, قدوس, سبحانک, سبحانک. صـداى فریاد هارون باز در تالار پیچید این بار, با کنیزک بود: بگو ببینم یک دفعه چه ات شد؟ او با تو چه کرد که به ایـن وضعیت افتادى؟ لب هاى کنیزک آرام آرام به هم مى خورد. همه چشـم ها به لب هاى او گره خـورده بـود. کنیزک نگاهـش را در تالار گردانید: دیـوارهاى سفید با حاشیه کاریهاى بنفش و آبى, پنجره هاى چوبى مشبک که از پشت پرده هاى نازک پیدا بود, زمیـن سنگى و درخشان تالار همه و همه جلوى چشـم هایش مى رقصیدند. در خیالـش تالار قصر با آنچه که او دیـده بـود, از زمیـن تـا آسمـان فـرق مـى کـرد; اصلا قـابل مقـایسه نبــــود. صـداى هارون الرشید او را به خـودش آورد: پـس چرا ساکتـى؟ کنیزک! زودباش! سریع! هارون دستش را گذاشته بود روى سیب هاى سرخ و آبدارى که توى ظرف بلوریـن روبه رویش بود. حتما دلـش مى خواست کلکشان را بکند, اما اشتهایـش کور شده بود, بى صبرانه به لب هاى کنیزک چشم دوخته بود.
کنیزک دیگر آن کنیزک قبلـى نبود, از ایـن رو به آن رو شـده بـود. دیگـر چشـم هاى سیاه و درشتـش را خمار نمـى کـرد و تند و تند مژه هاى بلنـد و تابـدارش را به هـم نمى زد. کنیزک به حرف آمد:
ـ مـن تـوى زندان کنار او بـودم. مرتب جلـوى او راه مى رفتـم و به هر طریقـى سعى مى کردم تـوجه او را به خـود جلب کنـم اما او اصلا به مـن محل نمى گذاشت. انگار که مرا نمى دید.
همه اش مشغول نماز بـود. بعد از نماز هـم دائما ذکر مى گفت: یک بار از او پرسیدم: آقاى مـن! آیا نیازى دارى که مـن بتـوانـم آن را انجام دهـم؟ گفت: نیازم به تـو چیست؟
گفتـم: مرا فرستاده انـد که به حاجات شما رسیدگـى کنـم. یک دفعه با انگشتانـش به نقطه اى اشاره کرد و گفت:
پس اینها براى کیست؟ کنیزک ایستاده بود کنار کنیزکان و غلامان دیگر و هر چه را برایش پیـش آمده بـود, براى هارون الرشیـد تعریف مـى کرد: دوست داشت دوباره بـرود تـوى آن باغ بزرگ و پر درخت. همـان بـاغى که زیـر درخت هـایـش پـر از گل لاله بـود.
همان باغى که یک عالـم درخت انار داشت و شکـوفه هاى انار مثل ستاره مـى درخشیدند. یاد تخت هاى بزرگـى افتاد که دور تـا دور باغ چیـده شـده بـود. روى تخت ها را بـا فرش هاى ابریشمى پوشانده بودند.
کنیزکـان خـوش انـدام و خـوش قیـافه اى در تکـاپـو بـودنـــد.
توى باغ غلامان و لباس هایشان از حریر سبز بـود. حـریر سبزى درست مثل بـرگ درخت انار, تـوى دستشان هـم ظرف هاى بلورینى بود از آب و خوراکى. کنیزک هر چه در خاطرش بود به زبان جارى کرد.
پـرده هاى دور تا دور تـالار آرام آرام تکان مـى خـورد. دلـش مـى خـواست یکـى از آن کنیزکان سبزپـوش را گیر بیاورد و از او آب بخواهد, دلـش مى خواست توى زندان باشد و باز امام با انگشتانش به نقطه اى اشاره کنـد; اشک از چشمانـش سرازیر شـد و زیر لب گفت: قدوس سبحانک سبحانک.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منبع: مناقب آل ابى طالب, ج 4, صفحه 297.